دلم گرفته است!

 

دلم گرفته است!
از خانه
که قفس گذشته و حال من است
و همه ی خشت هایش بر رنج ها و خاطرات تلخ و شیرین من نهاده شده
فرار می کنم.

به جاده می دوم
که چون ماری خفته ، سر به بالین شهر
و پای به دامان دشت و کوه و صحرا دارد.
می دوم
دوان دوان
تنها
بیهوده!
هیچ چراغی در افق نمی سوزد
که پیش پایی روشن کند
هیچ غباری برنمی خیزد
که سواری در پی داشته باشد!

به کوه و صحرا پناه می برم
طراوتی نیست
چشمه ای نمی جوشد
بوته ای نمی روید
گلی نمی شکفد
پرنده ای نمی خواند
و نسیمی نمی جنبد!

از کوهها می گذرم
به دریا می رسم
فانوس دریایی خاموش است
ساحل پر از تکه پاره های قایق هاست
از سفرهای نافرجام!
موج ها همچنان ناآرام
خود را به ساحل می کوبند
هیچ موجی، گمشده ای را به ساحل نمی رساند!

فریاد می کنم !
دلم گرفته است.

بعید می دانم
که در پشت دریاها شهری باشد
که آسمانش از رنگی دیگر باشد
و زمینش از جنسی دیگر!

باز، فریاد می کنم!
دلم گرقته است.
صدایم به جایی نمی رسد
فقط بازتاب صداهای خودم را می شنوم که در اطراف خودم گم می شود.
همه طول شب را
همه طول ساحل را
همراه با امواج بی قرار
می دوم
می دوم و فریاد می کنم!
تا می رسم به انتهای شب
به انتهای ساحل .

در مرز صبح می ایستم
- درست در نقطه صفر مرزی -
می ایستم و فریاد می کنم!
می خواهم بدانم
فردا
چگونه طلوع خواهد ؟
و تو
از کدام سو
به زمین ما می آیی؟
و زمین
در پیش پای تو
چگونه خواهد شد؟
و آسمان
به چه رنگی در خواهد آمد؟
و القصه زندگی
چگونه، دوباره آغاز می شود؟

دلم گرفته است.

فریاد می کنم!

تو را فریاد می کنم !

جمعه هفتم تیر 1387

 

محمد کاظم دهقانی(مشق کویر)

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا